پس من به مطالعه و مقایسه حکمت و حماقت دانش و جهالت پرداختم. دیدم حکیم بصیرت دارد و راه خود را در می یابد اما نادان کور است و در تاریکی می رود. با این حال پی بردم که عاقبت هر دوی ایشان یکی است. پس به خود گفتم: من نیز به عاقبت احمقان دچار خواهم شد پس حکمت من چه سودی برایم خواهد داشت؟ هیچ! این نیز مانند دویدن دنبال باد بیهوده است چرا که زیر آسمان هیچ چیز ارزش ندارد. زیرا حکیم و احمق هر دو می میرند- عهد عتیق، کتاب جامعه............ فلسفه می خوانم با گرایش نظریه انتقادی.
عمیقترین پیوندها در لحظهای میگسلد که راز مگو را با دیگری درمیان میگذاری. درست در همان لحظهای که نهانت را با دیگری شریک میشوی، دوستی را از دست میدهی.
۴ نظر:
ناشناس
گفت...
سلام. به هر ترتیب بود این فضای نظر دهید رو باز کردم. اصل دوم واقعا منو شکه کرد . چرا که مدتی هست که ذهنم رو مشغول کرده. و با فروید و ناخودآگاه آدم برام رابطه ایجاد کرده. من خوب ارزش سکوت رو در موسیقی می دونم. اصل سوم رو هم چند بار تجربه کردم. از اصل اول هم نتیجه میگیرم هر کی گوینده این مطلب هست ، به تقسیم پذیر بودن جهان به قطعات کوچک اعتقاد داره.... فکر نکنم هیچ کس به اندازه من تحت تاثیر این اصول باشه. وبلاگ شما همیشه برام با شگفتی همراه بوده و هست. موفق باشین.
اول) در پایان این ده اصل توضیح بهتری خواهم داد. شاید مثل یک طرح در انتها تصویر جامع تری به دست بیاید.
دوم) اما برای اینکه خیلی هم شانه از پاسخگویی خالی نکرده باشم باید گفت:
یک. هیچ اصلی پیدا نمی شود که استثنا نخورد. بنابراین هر تجربه ی جزیی ممکن است یک اصل کلی را به چالشی غیر قابل توضیح بکشاند.
دو. اما در اینجا یک نکته ی ظریف وجود دارد که نیازمند توضیح و دقت بیشتری است. تفاوتی بنیادین و اصیل بین "راز درون" و "راز مگو" وجود دارد.
اساسا راز درون قابل بیان است و احتمالا به نزدیکترینها. اول از همه هم خود شخص است که با راز درونش گفت و گو دارد.
اما راز مگو اتفاقا رازی است که اساسا قابل بیان نیست. خاصیت رازگونه اش هم از هینجا بر می خیزد که شاید خود شخص هم به وجودش بطور شفاف و صریح آگاه نباشد - برخلاف راز درون که آشکار و متمایز است.
زمانی که راز مگو به زبان می آید دیگر راز نیست. خبر است. نگاه و تعریفی است کاملا متفاوت از کسی که راز را بر زبان آورده و حالا اطرافیان او را انسانی غریبه و متفاوت از قبل می شناسند.
نکته ی پیچیده ی قصه اینجاست که راز مگو در بسیاری از مواقع حتی برای صاحب آن هم کاملا شناخته شده و آشکار نیست. مثل زمانی که ما در موقعیتی خاص دست به عملی می زنیم که حتی برای خودمان هم نا مفهوم و عجیب است. یعنی حتی خودمان هم از این وجه و نیمه ی خود اطلاع کافی نداشته ایم.
به همین خاطر است که "دوستی" از دست می رود در لحظه ی آشکار شدن راز مگو. زیرا طرف رابطه احساس می کند این آدم دیگر آن آدم و آشنای سابق نیست.
۴ نظر:
سلام. به هر ترتیب بود این فضای نظر دهید رو باز کردم. اصل دوم واقعا منو شکه کرد . چرا که مدتی هست که ذهنم رو مشغول کرده. و با فروید و ناخودآگاه آدم برام رابطه ایجاد کرده. من خوب ارزش سکوت رو در موسیقی می دونم. اصل سوم رو هم چند بار تجربه کردم. از اصل اول هم نتیجه میگیرم هر کی گوینده این مطلب هست ، به تقسیم پذیر بودن جهان به قطعات کوچک اعتقاد داره....
فکر نکنم هیچ کس به اندازه من تحت تاثیر این اصول باشه. وبلاگ شما همیشه برام با شگفتی همراه بوده و هست.
موفق باشین.
من این اصل را متوجه نمی شوم. در واقع من هر وقت راز درونام را گفتهام دوستی پیدا کردهام که به نظر عکس این اصل میآید. میشه توضیح بدی؟
ارژنگ عزیز؛
من هم از محبت تو دیگر دوستان که همیشه به اینجا سری می زنید متشکرم.
برای تو هم بهترین آرزوها را در بیست و هفت سالگیت دارم. بیست و هفت سالگی من که از جمله بنیادی ترین و بهترین سالهای زندگیم بود.
رامینای عزیز؛
اول) در پایان این ده اصل توضیح بهتری خواهم داد. شاید مثل یک طرح در انتها تصویر جامع تری به دست بیاید.
دوم) اما برای اینکه خیلی هم شانه از پاسخگویی خالی نکرده باشم باید گفت:
یک. هیچ اصلی پیدا نمی شود که استثنا نخورد. بنابراین هر تجربه ی جزیی ممکن است یک اصل کلی را به چالشی غیر قابل توضیح بکشاند.
دو. اما در اینجا یک نکته ی ظریف وجود دارد که نیازمند توضیح و دقت بیشتری است. تفاوتی بنیادین و اصیل بین "راز درون" و "راز مگو" وجود دارد.
اساسا راز درون قابل بیان است و احتمالا به نزدیکترینها. اول از همه هم خود شخص است که با راز درونش گفت و گو دارد.
اما راز مگو اتفاقا رازی است که اساسا قابل بیان نیست. خاصیت رازگونه اش هم از هینجا بر می خیزد که شاید خود شخص هم به وجودش بطور شفاف و صریح آگاه نباشد - برخلاف راز درون که آشکار و متمایز است.
زمانی که راز مگو به زبان می آید دیگر راز نیست. خبر است. نگاه و تعریفی است کاملا متفاوت از کسی که راز را بر زبان آورده و حالا اطرافیان او را انسانی غریبه و متفاوت از قبل می شناسند.
نکته ی پیچیده ی قصه اینجاست که راز مگو در بسیاری از مواقع حتی برای صاحب آن هم کاملا شناخته شده و آشکار نیست. مثل زمانی که ما در موقعیتی خاص دست به عملی می زنیم که حتی برای خودمان هم نا مفهوم و عجیب است. یعنی حتی خودمان هم از این وجه و نیمه ی خود اطلاع کافی نداشته ایم.
به همین خاطر است که "دوستی" از دست می رود در لحظه ی آشکار شدن راز مگو. زیرا طرف رابطه احساس می کند این آدم دیگر آن آدم و آشنای سابق نیست.
ارسال یک نظر